Thursday، June 30، 2011

وقتی ابزاری جز چکش نداریم

امروز تو آفیس پس داک هم اتاقی ام یه ویدیویی برای تبلیغ اداپت کردن پت (حیوون خانگی) رو پیدا کرده بود و داشت بحث میکرد که این قضیه در مورد انسان هم بایستی صادق باشه. یعنی اینکه تا زمانی که تو همین دنیا کلی بچه بی/بد سرپرست داریم چرا انسان هایی که توانایی اش رو دارند به فکر بچه دار شدن هستند و اینکه چه فرقی میکنه اداپت کردن یکی از همین بچه ها. حرفش هم این بود که خوب مگه کل بچه دار شدن فقط منتقل کردن ژن هاست؟ بچه ای که آدم به فرزندی قبول کنه، همین محبت و حس والدین بودن رو میتونه برای افراد ارضا کنه. کمک بزرگی هم برای جامعه است که حداقل بتونی برای کسی که به هر دلیلی الان در این دنیاست بدون سرپرست، کمک کنی تا آینده بهتری داشته باشه. 
از یک نگاه حتی اگر والدین چنین کودکی به هر دلیلی (اگر فرض نکنیم که در اثر تصادف از بین رفته باشند) مسوول یا مقصر باشند اما کودکی که بدنیا آمده قطعا بری از هر نوع مسولیتی است و این جامعه است که بسته به پتانسیل اش از این کودک انسانی بزرگ یا جنایتکار و خرابکار خواهد ساخت. 
بعد امروز همین تصویر زیر رو که مربوط به دستگیری ارازل و اوباش در مشهد هست رو تو فیس بوک دیدم که پرسیده بودند به نظرتون چند ساله است؟ 
واقعیت نمیدونم صاحب این عکس بالای 10 سال داشته باشد یا نه، و نمیدونم چی ریسکی داشته بین آنهمه پلیس داخل کلانتری بایستی با چشم بند و دست بند و کاغذی بر گردنش میاوردند جلوی دوربین تا عکس اقتدار بگیرند. نمیدونم حتی وقتی نوشته اند اتهام چرا آوردنش بیرون آبروشو ببرند. (البته همین رو هم نمیدونم که اصلا برای بچه به این سن مفهومی دارد یا نه؟)
اما وجدانا گناه اتهام کسی به این سن با چه کسی است؟ 
چنین رفتاری قطعا اصلاح برای چنین کودکی نخواهد داشت و صرفا رفتار وحشی جامعه ای رو بهش نشون میده که ابدا چیزی به اسم اصلاح و برگردوندن مجرم به زندگی عادی نمیشناسه. 
همین جا (و البته در بسیاری کشورهای دیگه) حتی برای معتاد ها کلیه هزینه های درمانی ، ترک، حتی موادشون که به تدریج ترک کنند رو دولت قبول میکند (منظور همون جامعه) تا فردی رو که داره از دست میره و در ادامه قراره هزینه های بیشتری رو به جامعه تحمیل کنه رو دوباره برگردونند تا جلوی ضررهای بیشتر رو بگیرند. من این شیوه رو دوست دارم


سوال این هم اتاقی هم این بود که چرا در اسلام شما این قانون رو ندارید. منظور اینکه دستوری باشه برای اداپت کردن بچه های بی سرپرست. کاری با سوال ندارم که به نظرم جدی هم نیومد اما یه سرچ مختصر که کردم و 6 تا آیه قران در رابطه با یتیمان رو که پیدا کردم براش میل کردم. 
جالب است که در قران برخورد بد با یتیمان از نشانه های افراد منافق و کافر ذکر میشه
اما انگار متاسفانه فعلا در دست قانون ابزاری جز چکش نیست که همه مشکلات رو میخی میبیند که بایستی بر سرش کوبید.


* تصویر از خبرگزاری مهر لینک

Saturday، June 25، 2011

کتابفروشی در ایران

همین چند وقت پیش که محمود فرجامی کتاب خودش "بی شعوری" رو انگار بعد از کلی مکافات که نتونسته بود چاپ کنه روی اینترنت به صورت رایگان قرار داد. بعد از هر کسی که کتاب رو دانلود میکرد هم درخواست کرده بود که هزینه یک کتاب رو براش بفرستند. قبلا ها هم یادم میاد که انگار خیلی وقت پیش‌ها وقتی تب و تاب کتاب های دیجیتال فارسی هنوز داغ بود خیلی ها که کتابی رو تایپ یا ترجمه میکردند از خوانندگانش میخواستند که هزینه یه کتاب رو براشون بفرستند. 
هیچ گاه فیدبکی خاصی نبوده که مثلا چند درصد واقعا بعد از خواندن کتاب میرند و پول رو پرداخت میکنند. طبیعی هم هست فکر کنم :) واینکه آیا واقعا نویسنده راضی بوده از این اشتباهش یا نه بالاخره.
البته اصلا نمیشود مشکلات پرداخت های انلاین رو هم ندید گرفت. تا اینکه دوباره که میخواستم کتاب "قرار سبز" رو بخرم. چون کتاب رو آمازون موجود نبود، کلی درد سر برای پرداخت و انتقالی که بدون پرداخت وجه اضافه برای یک کتاب این کارو بکنه و مشکلات فرستادن کتاب که خیلی وقت ها برای ایران که بالکل وجود ندارد (مثلا منظورم از طریق سایت هایی مثل آمازون). البته بالاخره راهشو پیدا کردم (همون پرداخت از پی پال)، اما چیزی که به ذهنم رسید و نمیدونم چرا مثلا کسی مثل آقای فرجامی این کارو نکرد همون استفاده از فرمت های دیجیتالی کتابخوان هاست (digital readers) مثل کیندل و نوک و سونی و امثالهم.
هر چند چنین کتابخوان هایی شاید هنوز اونقدر در ایران به دلیل نبود فروشگاه هایی برای کتاب های فارسی و غیره محبوب نشده اند. اما خیلی از این ها نرم افزارهایی برای خواندن از روی صفحه مونیتور هم دارند، یعنی حتما لازم نیست که شما اون کتابخوان خاص رو داشته باشید برای خوندن کتاب. اما مزیت خیلی خوبشون هم اینست که با دادن فرمت دیجیتال امکان کپی کردنشون نیست (با تقریب خوبی) و هر فایلی رو نمیشه از روی هر وسیله ای خوند. اینطوری نویسنده هم مطمئنه که کسی نمیتونه با خرید کتاب به سرعت اون رو رو اینترنت منتشر و نویسنده اش رو بدبخت کنه.
برای همین فکر کنم هر نویسنده ای از این به بعد حتی در داخل ایران وقتی میخواند فرمت دیجیتال کتاب رو بدند بهتر قبل از اینکه رو سخاوت و مرام خوانندگان زیادی حساب باز کنند یه بار دیگه به انتشار از چنین روش هایی بیاندیشند. کم کم اش اگر مشکل پرداخت پول هنوز وجود داشته باشد لااقل دیگر انتقال و ارسال و اینها خیلی آسانتر خواهد شد. 

البته امیدوارم که اون روش معمول برای قبلی‌های جواب داده باشد. من با فرض خودم که جواب نمیده اینو نوشتم. 

Sunday، June 19، 2011

خبرگزاری های ما

این نگاه از بالا به پایین به همه دنیا از کجا ناشی میشه؟ اصلا یکی نیست بگه ما را چه به مثلا مالدیو. چرا وقتی قرار هست مثلا بیعرضگی خودمان را نقد کنیم یه لگد هم به یکی دیگه باید بزنیم؟ 
مثلا همین تیتر تابناک، واقعا سوال میشه برای آدم آخه به چه حقی خبرنگاری به خودش اجازه میده اینچنین چاله میدانی تیتر بزنه؟ 
حالا همه حرف هم اینه که چرا نماینده مالدیو تونسته دیپلمات هاش تو سازمان های بین المللی نماینده شند و مال ما نمیتونند. 


حالا یه نکته داخل پرانتر از تابناک:
واقعا آدم سرگردان تر از این رضایی پیدا نمیشود. بنده خدا هیچ وقت نفهمید بالاخره حرف حساب خودش چیه!
زمان انتخابات که داد و فریاد بی عرضگی دولت بود و حرف نزن که رفتیم ته دره. زمان بصیرت پراکنی که شد یعنی مگه کسی میتونست جلوی اینا رو بگیره. همه خفه شند که خیلی هم گل و گلابه همه چی، ببین موشک فرستادیم رفت چه خوشگل. الان هم که دوباره  داره مجلس میرسه باز زدند تو خط بی کفایتی و خاک بر سری دوباره دولت و جریان انحرافی. یعنی آدم میمونه یهو  همه خبرنگارا رو عوض میکنند؟ یا مثلا صبح میاند میگند بهشون که امروز فلانی دیگه خر شد همه بکوبیدش. بعد همه میگند باشه و شروع میکنند. یا خبرگاراش مثلا میرند صبح سرکار میپرسند امروز چطوری باید بنویسیم؟ یا امروز کی خره باست کوبید؟ بعد جالبیش هم اینه که یهو یعنی همه مطالبش دیگه عوض میشه. یعنی از اقتصادی ورزشی سیاسی و همه چی. یعنی یکی یه نظر یه نمه متفاوت تر نداره؟ کلا شرمنده خودشون نمیشند؟ یعنی واقعا من اگه جای سران کله گنده تر بودم واقعا صداش میکردم ببینم دردش چیه؟ چی میخواد دقیقا؟ چرا اینطوری میکنه؟ مشکل اش چیه؟ بابا شاید جدا یه دردی داره خب. 
اصلا این یه بار یه حرفی زده که دو روز بعد خودش آفتابه نگیره تو سرتاپای حرفای خودش؟
این بنده خدا باز سر قبر اشتباهی داره خودشو میکشه، یکی راهنمایی کنه اون تو هم مرده ای نیست!

Thursday، June 16، 2011

خیلی دور خیلی نزدیک

بیست و پنج خرداد ۸۸

دوسال پیش من تازه ارشدم رو دفاع کرده بودم. تو شرکت هم که همه طرفدارای موسوی بودیم. از صبح همه میپرسیدند ببینند کیا میاند برای راهپیمایی. سر ظهر بود که بچه ها خبر دادند که انگار راهپیمایی لغو شده. ما تو شرکت بودیم و الان هم دقیق نمیدونم که ولی انگار چیزی که بعدا شنیدم تلویزیون هم انگار مرتب اعلام میکرده که راهپیمایی لغو شده یا اصلا وجود نداره. ما هم خبر رو تو تابناک دیدیم که به دروغ نوشته بودند که خودشون لغو کردند. اما همون تعدادی که قرار بود بریم گفتیم باز هم بریم. حدود سه و نیم اینا شاید بود که خیلی از بچه ها همگی دسته دسته با ماشین های مختلف جمع شدیم که بریم.

ماشین رو یه جایی تو خیابون حافظ پارک کردیم و رفتیم به سمت انقلاب. مسیر به نظر خیلی غیر عادی نمیومد و همه تقریبا شک داشتیم که چقدر از مردم میاند. فکر کنم شاید حدودای چهار ونیم پنج شاید بود که رسیدیم انقلاب. یهو جمعیت رو که دیدم انگارکه داغ دو روز از یادم رفته باشه، انگار که همه اومده باشند. جمعیت همه داشتند به سمت آزادی میرفتند. همه اش برمیگشتم انتهای جمعیت رو ببینم. هنوز فقط یه طرف خیابون بود ولی از همون ابتدا نه اتهایی میشد دید و نه ابتداشو. کم کم کل دو طرف خیابون گرفته شده بود. دیدن قیافه ملت که انگار همه اومدند به هم دلگرمی بدند. 

همه جمعیت انگار که یادشون رفته باشه چی شده تو این دو روز. من همیشه میشنیدم که روزای اوایل انقلاب و جنگ مردم با همدیگر خیلی مهربون شده بودند. تو همه زمینه ها و فعالیت های اجتماعی. من بیست و پنجم نمود عینی یه همچون روزی برام شد تو زندگی ام. 

دیدن اینهمه چهره مهربون انگار که ادم رو دلداری بده. نزدیک های دانشگاه بودم که یه جمعی سریع گفتند دستاتونو بدید به هم که یه ماشین داره میاد. اول همه میگفتند که موسوی هست تو ماشین. بعد از یکی از همون فرعی ها دو تا ماشین سریع اومدند داخل جمعیت. من همون صف اول افتادم و به زور داشتم خودم رو نگه داشته بودم که نرم زیر ماشین. ماشین اولی البته آقای امین زاده بود و لبخند داشت و اشاره میکرد که ماشین عقبی. دومی که رسید یه لحظه دیدم که خاتمی تو ماشین نشسته. پشت سر هم ملت داشتند شعار میدادند. خاتمی عباش افتاده بود و خیلی ناراحت تو ماشین نشسته بود. خوشحال بودم این اولین باری بود که سید رو از نزدیک میدیدم اما تقریبا داشتم له میشدم. به زور بالاخره تونستم برم بیرون از لای جمعیت. همون جا البته یه موتور هم نمیدونم از کجا یهو نزدیک ماشین افتاد و باک بنزین اش خالی شد که ملت هم سریع بلند کردند و همه میترسیدند که یهو عمدی آتیش نزنند. 

جلوتر هم انگار خود میر ما تو ماشین بود ولی جمعیت اصلا مجال نزدیک شدن رو نمیداد. جلوی در مسجد دانشگاه هم کروبی وایساده بود که از دور میشد دید.

جمعیت با اینکه خیلی سریع حرکت میکرد اما انگار که تمومی نداشته باشه. کل میدون آزادی (روی چمن ها) و اطراف پر از ملت بود. نرسیده به آزادی هم تو همون جدول های وسط خیابون چند تا خانوم چادری مهربون آب بین ملت پخش میکردن. یه مرده از همون خونه های اطراف با این ظرف های گنده آب میاورد. جمعیت همه تشنه بودند. دیدن ملت انگار که قوت قلب همدیگه باشند. من رسیدم آزادی موبایل به ندرت آنتن میداد. انگار که بخوای شادی یا حال خوشت رو به همه توضیح بدی، سریع همون جا به خونه زنگ زدم و پشت تلفن داشتم برا مامانم با ذوق تعریف میکردم.

همون جا من دیدم که انگار دود کوچیکی از وسط جمعیت تو میدون سمت جناح (شمال آزادی) بلند شده. نزدیک تر که رفتم دیدم چند تا موتوری همون قسمت به سرعت بالا پایین میرند و فحش میدند. مردم هم انگارموتور یکی شون رو که موتورش افتاده بود و خودش در رفته بود رو آتیش زده بودند. ولی هنوز بقیه شون که فکر کنم چهار پنج تا بیشتر نبودند دوباره یکی دوباری همین مسیر رو با صدای بلند موتور بالا پایین میرفتند. من نزدیک نبودم که سرنشین ها شونو ببینم اما انگار دستشون چاقو بود (چیزی که مردم تعریف میکردند) اونی هم که در رفته بود همین طوری انگار تونسته بود در بره. بعد همه میگفتند که انگار پایگاهی که این ها از توش اومدند رو ملت میخواند بریزند و آتیش بزنند. داشتم همون مسیر رو به سمت جایی که تاکسی های آزادی (پارک سوار) وایمایستند میرفتم. که صدای ترق ترق هم میومد. داشتم فکر میکردم چرا وسط این اوضا دارند ملت ترقه پرتاب میکنند! بعد نزدیک که شده بودم یهو دیدم با صدای داد و فریاد ملت رفتند سراغ یکی که افتاد رو زمین. همه هم داد میزدند که دارند میزنند. 

من تازه فهمیدم که صدا مال گلوله است. اونی هم که تیر خورده بود به شکمش خورده بود. بعد من دیگه سریع برگشتم. یعنی ترسیدم اولین بار بود که دیدم یکی گلوله بخوره تو ۱۰۰ متری ام و بیافته زمین (که البته بعدها مخصوصا ۳۰ تیر دیگه عادی شد). هنوز دور نشده بودم که چند نفر با دستای خونی داشتند داد میزدند که همه رو کشتند و گریه میکردند. داشتم برمیگشتم خوابگاه که یه خانومی داشت گریه میکرد و هی موبایلش رو نگاه میکرد. گفت همسرش رو گم کرده و نگرانشه. ملت هم که با دستای خونی اومده بودند این ترسیده بود. بعد شماره شوهرش رو داد و من و یه نفر دیگه اونجا هی چک میکردیم ببینیم میگیره یا نه. که اصلا آنتن نداد. بعد اون بالا دیگه شلوغ شده بود و چند تا موتور دیگه هم آتیش زده بودند و دیگه قشنگ یه دود سیاه از بغل میدون به سمت آسمون میرفت. برگشتیم و داشتیم صداش میکردیم که پیداش کنیم. اما جلوتر دیگه نرفتم. بعد که برگشتم دیگه خانومه نبود. (فکر کنم دیگه پیدا مرده بود و رفته بودند)

بعد از اون دیگه داشت تاریک میشد که رفتم خوابگاه که همون جا بود. موبایل ها قطع شده بودند و من همه اش نگران این که از خونه نگرانم نمونند. با تلفن های خوابگاه که زنگ زدم مامانم گفت که تلویزیون گفت که بیست نفر کشته شدند …
دوباره انگار اونهمه شیرینی تلخ شد مثل خود انتخابات

Thursday، June 02، 2011

وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ

از دیشب انگار جنازه پدر را در آغوش گرفته و تا خود صبح قران خوانده مبادا بخوابد و جنازه پدر را از دست اش بدزدند و نتواند برایش عزاداری کند. بعد از هزاری اجازه تشییع تا ۱۰۰ متری در خونه تو کوچه داده میشود. همان را هم تاب نمیاورند و به عکس پدر که تو دستاش گرفته بود پیشاپیش جنازه وحشیانه حمله میکنند. 


تاب نیاورد و رفت 

پ.ن: مرخصی آمده بود بنده خدا برای دیدار و تشییع پدر

انگار امروز نیز امنیت ملی لعنتی را هاله با عکس پدرش تهدید میکرده تا فردا نوبت که باشد.

*و کسانی که ستم کردند به زودی خواهند دانست به کدام بازگشتگاه برخواهند گشت. شعرا -۲۲۷